pv آپارات تلگرام اينستا حمايت تماس

کد اخبار


اسلاید شو


تعمیرات جعفری
( 09376346507 پشتیبان آنلاین با پیامک)

داستان کوتاه انگلیسی اولین برف زمستانی

داستان کوتاه انگلیسی اولین برف زمستانی

اولین برف زمستانی

First Snow Fall

Today is November 26th.

It snowed all day today.

The snow is beautiful.

The snow finally stopped.

My sister and I are excited.

My Mom doesn’t like the snow.

My Mom has to shovel the drive way.

My sister and I get to play.

I put on my hat and mittens.

My Mom puts on my scarf.

My Mom zippers my jacket.

My sister puts on her hat and mittens.

My Mom puts on her scarf.

My Mom zippers her jacket.

My sister and I go outside.

We begin to make a snowman.

My Mom starts to shovel the snow.

My sister and I make snow angels.

My sister and I throw snowballs.

It starts to snow again.

We go inside for hot chocolate.

 

حمایت ازوب 



انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR  

 

[ پنج شنبه 23 / 5 / 1399برچسب:, ] [ 5:4 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی


داستان کوتاه انگلیسی 
:diamond_shape_with_a_dot_inside: An old lady went out shopping last Tuesday.

She came to a bank and saw a car 
near the door.

A man got out of it and went into the bank.

She looked into the car. 
The keys were in the lock. 
The old lady took the keys and followed the man into the bank.
The man took a gun out of his pocket and said to the clerk, “
Give me all the money.” But the old lady did not see this.

She went to the man, put the keys in his hand and said, “ Young man, you're stupid! Never leave your keys in your car: someone's going to steal it!
The man looked at the old woman for a few seconds.

Then he looked at the clerk and then he took his keys, ran out of the bank, got into his car and drove away quickly, without any money.
:diamond_shape_with_a_dot_inside: سه شنبه گذشته یک پیرزن براي خرید بیرون رفت. او به بانکی رفت و ماشینی را نزدیک در بانک دید. مردي از آن ماشین پیاده شد و به بانک رفت. پیرزن داخل ماشین را نگاه کرد. کلیدها روي قفل ماشین جا مانده بود. پیرزن کلیدها را برداشت و به دنبال مرد وارد بانک شد.
مرد از جیبش اسلحه
اي بیرون آورد و به کارمند بانک گفت : "همه پولها را بده."
اما پیرزن این کار او را ندید. او به طرف مرد رفت، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت : مرد جوان، خیلی گیجی! 
هیچوقت کلیدهاي ماشینت را در آنجا نگذار، هر کسی ببیند خیال دزدیدن ماشین به سرش می زند
مرد چند لحظه ای به زن نگاه کرد, بعد به کارمند بانک نگاه کرد و بعد کلیدهایش را گرفت.به بیرون از بانک دوید.سوار ماشینش شد و به سرعت بدون هیچ پولی از انجا دور شد.

حمایت ازوب


انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR

[ دو شنبه 4 / 3 / 1398برچسب:, ] [ 9:14 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه



داستان کوتاه انگلیسی
:diamond_shape_with_a_dot_inside:It was a dark autumn night. The old banker was walking up and down his study and remembering how, fifteen years before, he had given a party one autumn evening. There had been many clever men there, and there had been interesting conversations. Among other things they had talked of capital punishment. The majority of the guests, among whom were many journalists and intellectual men, disapproved of the death penalty. They considered that form of punishment out of date, immoral, and unsuitable for Christian States. In the opinion of some of them the death penalty ought to be replaced everywhere by imprisonment for life. "I don't agree with you," said their host the banker. "I have not tried either the death penalty or imprisonment for life, but if one may judge a priori, the death penalty is more moral and more humane than imprisonment for life. Capital punishment kills a man at once, but lifelong imprisonment kills him slowly. Which executioner is the more humane, he who kills you in a few minutes or he who drags the life out of you in the course of many years?"
:diamond_shape_with_a_dot_inside:یك شب دلگیر پاییزی بود. بانكدار در اتاق كارش بالا و پائین می رفت و مهمانی یی را به خاطر می آورد كه پانزده سال پیش در چنین شبی برگزار كرده بود. آدم های باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی در گرفته بود. در خلال گفتگوها در باره مجازات مرگ صحبت كردند. اكثر مهمان ها كه میانشان افراد روشنفكر و روزنامه نگار بسیار بودند اعدام را محكوم كردند. آنها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با مسیحیت می دانستند. به نظر عده ای باید حبس ابد در همه جا جایگزین اعدام می شد.بانكدار؛ میزبان آنها گفت: «من با شما موافق نیستم. من نه اعدام و نه حبس ابد را تجربه كرده ام اما اگر قرار بر پیش داوری باشد من اعدام را بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد می دانم. اعدام بلافاصله می كشد اما حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانی تر عمل می كند. آنكه شما را در عرض چند دقیقه می كشد یا آنكه طی سال های متمادی جانتان را می گیرد؟

حمایت ازوب


انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR

[ چهار شنبه 30 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 6:13 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه جیم وشغلش


Jim and the Job 
  :diamond_shape_with_a_dot_inside: My neighbor, Jim, had trouble deciding if he wanted to retire from the construction field, until he ran into a younger man he’d worked with previously. The young man had a wife and three children and was finding it difficult to make ends meet, since he hadn’t worked in some time. The next morning, Jim went to the union office and submitted his retirement paperwork. As for his replacement, he gave them the name of the young man. That was six years ago, and that young husband and father has been employed ever since.
:diamond_shape_with_a_dot_inside:جیم و شغلش 
  :diamond_shape_with_a_dot_inside: همسایه ام جیم نمیتونست تصمصیم بگیره که آیا میخواد از کارش تو ناحیه ساخت و ساز بازنشت بشه یا نه، تا اینکه پسر جوانی رو که قبلا باهاش کار کرده بود رو دید. مرد جوان یک زن و سه بچه داشت وچون برای مدتی کار نکرده بود به سختی گذران زندگی میکرد . صبح روز بعد جیم به دفتر اتحادیه رفت و فرم بازنشستگیش رو تحویل داد و به عنوان جانشینیش اسم مرد جوان رو به آنها داد. این قضیه مربوط به شش سال پیشه و اون مرد جوان و پدر سه بچه از اون موقع تا به حال سر کار میرود.

حمایت ازوب


انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR

[ چهار شنبه 30 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 6:6 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان هیجانی وترسناک دراکولا2/98(کوکان/نوجوانان)

داستان هیجانی  وترسناک دراکولا 

مناسب برای همه سنین 

ماجرایی وترسناک و خون آشام ها....

یادداشت های جاناتان هارکر

اسمم جاناتان هارکر است ودر لندن زندگی میکنم

نسخه دمو و رایگان(قسمت اول داستان)

نسخه کامل70صفحه ای

قیمت اصلی:6000

باتخفیف:2000

برای خرید کلیک کنید.

حمایت ازوب


انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR 

[ شنبه 24 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 11:51 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی19

 

داستان کوتاه انگلیسی

 

Brenda sang a song. She sang the song while she walked to school. The name of the song was "Row, Row, Row Your Boat." Brenda liked to sing this song. It was her favorite song to sing. She sang it every day while she walked to school. Sometimes she sang it with her best friend. Sometimes her best friend walked to school with Brenda. Then they both sang the song together. Brenda liked the song because it was easy to remember the words. "Row, row, row your boat" are easy words to remember.

حمایت ازوب



انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR 

[ یک شنبه 20 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 4:6 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی18

داستان کوتاه

Maria was learning to add numbers. 
She liked to add numbers. It was easy to add numbers. She could add one and one. She knew that one and one are two. 
She knew that two and two are four. She knew that three and three are six. But that was it. She didn't know what four and four are.
She asked her mom. Her mom told her that four and four are eight. "Oh, now I know," Maria said. "I am four years old now. In four more years, I will be eight." Maria was a fast learner. She wasn't a slow learner.

 

انتشارو کپی با لینک زیربلامانع است

WWW.VWORK.LXB.IR 

[ یک شنبه 20 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 4:0 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی شماره16(مبتدی)


The ugly duckling

جوجه اردک زشت
Mummy Duck lived on a farm.
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.
In her nest, she had five little eggs and one big egg.
در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.
One day, the five little eggs started to crack.
یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند.
Tap, tap, tap!
ترق، ترق، ترق!
Five pretty, yellow baby ducklings came out.
پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
Then the big egg started to crack.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد.
Bang, bang, bang!
تلق، تلق، تلق!
One big, ugly duckling came out.
جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.
‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
Nobody wanted to play with him.
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.

‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’
خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.»
تو زشتی!
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
‘Go away!’ said the pig.
‘Go away!’ said the sheep.
گوسفندگفت: «از اینجا برو!»
‘Go away!’ said the cow.
گاوگفت: «از اینجا برو!»
‘Go away!’ said the horse.
اسب گفت: «از اینجا برو!»
No one wanted to be his friend.
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.

It started to get cold.
کم کم هوا سرد شد.
It started to snow!
برف شروع به باریدن کرد.
The ugly duckling found an empty barn and lived there.
جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. 
He was cold, sad and alone.
سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
Then spring came.
سپس بهار از راه رسید.
The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
He was very thirsty and put his beak into the water.
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.
He saw a beautiful, white bird!
او پرنده ای زیبا و سفید بود!
‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’
او گفت: «وای! اون کیه؟»
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
‘Me? But I’m an ugly duckling.’
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me.
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
Do you want to be my friend?’
دوست داری با من دوست بشی؟»
‘Yes,’ he smiled.
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.

 

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ سه شنبه 15 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 6:30 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی شماره15(مبتدی)

The magic paintbrush

قلم موی سحرآمیز
Rose loved drawing. She was very poor and didn’t have pens or pencils.
رز عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت.
She drew pictures in the sand with sticks.
او با چوب روی ماسه نقاشی می کشید.
One day, an old woman saw Rose and said, ‘Hello! Here’s a paintbrush and some paper for you.’
روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.»
‘Thank you!’ smiled Rose.
رز با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!»
She was so happy.
رز خیلی خوشحال بود.
‘Hmmm, what can I paint?’ she thought.
با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟»
She looked around and saw a duck on the pond.
اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.
‘I know! I’ll paint a duck!’
«فهمیدم! یه اردک می کشم!»
So she did. Suddenly, the duck flew off the paper and onto the pond.
همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد.
‘Wow!’ she said. ‘A magic paintbrush!’
او گفت: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!»
Rose was a very kind girl and she painted pictures for everyone in her village.
رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همه­ی اهالی روستایش نقاشی کشید.
She painted a cow for the farmer, pencils for the teacher and toys for all the children.
او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه ها اسباب بازی کشید.
The king heard about the magic paintbrush and sent a soldier to find Rose.
پادشاه از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا رز را پیدا کند.
‘Come with me,’ said the soldier.
سرباز گفت: «با من بیا.
‘The king wants you to paint some money for him.’
پادشاه می خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.»
‘But he’s already rich,’ said Rose.
رز گفت: «ولی اون که ثروتمنده.»
‘I only paint to help poor people.’
«من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می کشم.»
But the nasty soldier took Rose to the king.
اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد.
‘Paint me a tree with lots of money on it,’ he shouted.
او داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخه هاش پر از پول باشه.»
Rose was brave and said, ‘No!’
رز شجاع بود و گفت: «نه!»
So the king sent her to prison.
به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.
But Rose painted a key for the door and a horse to help her escape.
اما رز یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد.
The king chased after her.
پاشاه او را تعقیب کرد.
So she painted a big hole, and splat!
The king fell in.
رز هم چاله بزرگی کشید و تالاپ!
پادشاه در چاله افتاد.
Today, Rose only uses her magic paintbrush to help people who really, really need help.
حالا رز فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده می کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ سه شنبه 15 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 6:23 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی شماره13(مبتدی)

The lump of gold
تکه ی طلا
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.
He was scared that someone would steal it.
او می ترسید که کسی آن را بدزدد.
He pretended to be poor and wore dirty old clothes.
وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
People laughed at him, but he didn’t care.
مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.
He only cared about his money.
او فقط به پولهایش اهمیت می داد.
One day, he bought a big lump of gold.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
He hid it in a hole by a tree.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
Every night, he went to the hole to look at his treasure.
هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.
He sat and he looked.
می نشست و نگاه می کرد.
‘No one will ever find my gold!’ he said.
می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»
But one night, a thief saw Paul looking at his gold.
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away!
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!
The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.
روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
It had disappeared!
ناپدید شده بود!
Paul cried and cried!
پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!
He cried so loud that a wise old man heard him.
صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.
He came to help.
او برای کمک آمد.
Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.
‘Don’t worry,’ he said.
او گفت: «نگران نباش.»
‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’
«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»
‘What?’ said Paul.
پاول گفت: «چی؟»
‘Why?’
«چرا؟»
‘What did you do with your lump of gold?’
«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»
‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.
پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»
‘Exactly,’ said the wise old man.
پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».
‘You can do exactly the same with a stone.’
«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»
Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right.
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی..
I’ve been very silly.
چقدر نادون بودم
I don’t
need a lump of gold to be happy!’
من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ سه شنبه 15 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 10:32 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی شماره 12(مبتدی)


Pete the cat I love my white shoes
من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم
Pete the cat was walking down the street in his brand-new white shoes.
پیت گربه هه داشت با کفش های سفید و نوش قدم می زد.
He loved his white shoes so much he sang this song.
پیت اونقدر کفشای سفیدش رو دوست داشت که آواز می خوند
I love my white shoes!
من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم،
I love my white shoes!
من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم،
I love my white shoes!
من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم،
I love my white shoes!
من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم…
Oh no! Pete stepped in a large pile of strawberries!
وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ توت فرنگی.
What color did it turn his shoes? Red!
حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قرمز.
Did Pete cry?
پیت گریه کرد؟
goodness no! he kept walking along and singing his song.
به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.
I love my red shoes!
من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم،
I love my red shoes!
من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم،
I love my red shoes!
من کفش های قرمزم رو…
I love my red shoes!
Oh no! Pete stepped in a large pile of blueberries!
وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ بلوبری. 
what color did it turn his shoes? blue!
حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ آبی.
Did Pete cry?
پیت گریه کرد؟
goodness no! he kept walking along and singing his song.
به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.
I love my blue shoes!
I love my blue shoes!
من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم،
I love my blue shoes!
من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم،
I love my blue shoes!
من کفش های…
Oh no! Pete stepped in a large puddle of mud!
وای، نه! پای پیت رفت توی یه گودال پر از گل.
what color did it turn his shoes? brown!
حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قهوه ای.
did Pete cry?
پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه!
goodness no he kept walking along and singing his song.
به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.
I love my brown shoes!
من کفش های قهوه ایم رو…
I love my brown shoes!
من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم،
I love my brown shoes!
من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم،
I love my brown shoes!
oh no! Pete stepped in a bucket of water. and all the brown and all the blue and all the red were washed away.
وای! پای پیت رفت تو یه سطل پر از آب… و تمام رنگ های قهوه ای و آبی و قرمز همه شون شسته شدن و پاک شدن.
what color were his shoes again? white! but now they were wet.
حالا کفش هاش دوباره چه رنگی شدن؟ سفید، اما خیس بودن!
did Pete cry?
پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه!
goodness no! he kept walking along and singing his song.
به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.
I love my wet shoes!
من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم.
I love my wet shoes!
من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم،
I love my wet shoes!
من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم،
I love my wet shoes!
من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم،
the moral of each story is no matter what you step in, keep walking along and singing your song because it’s all good.
نکته ی اخلاقی داستان اینه که: پاتون توی هرچیزی هم که رفت، بازم به راه رفتن ادامه بدین و آوازتون رو بخونین… چون هیچ مشکلی نیست!

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ سه شنبه 15 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 10:22 AM ] [ vwork ]
[ ]

آهنگ انگلیسی شماره14

 

Wonderful-Charlie Y Vano feat. jackie Vegas

Here I go out to sea again

ميرم كه دوباره دريا رو ببينم

Sunshine fills my hair

موهام از نور خورشيد پر شده 

And dreams hang in the air

و روياهام در هوا آويخته شدن 

Gulls in the sky and in my blue eyes

پرنده ها در هوا و در چشمان آبى من 

You know it feels unfair
There's magic everywhere
ميدونى كه به نظر نا عادلانه ست، سحر آميزه
1( No need to run and hide

نه نياز هست فرار كنيم نه پنهون بشيم
It's so wonderful, wonderful life

زندگى فوق العاده ست ، فوق العاده
No need to laugh and cry 

نه نياز هست بخنديم نه گريه كنيم
It's so wonderful, wonderful life
No need to run ) 1
زندگى فوق العاده ست، زندگى عاليه ! 
Sun in your eyes 
And heat is in your hair 

خورشيد در چشمانت و گرمايش روى موهات
They seem to hate you 
Because you're there 

انگار ازت متنفرن كه اينقدر خوش هستى
And I need a friend Oh, I need a friend
To make me happy

يه رفيق نياز دارم، يه رفيق كه شادم كنه
Not standing on my own
نميخوام تك و تنها باشم

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

 

[ سه شنبه 15 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 9:52 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی شماره11(مبتدی)


داستان کوتاه انگلیسی:
:books:Mary ate a blueberry. She loved blueberries.

Then she ate a blackberry.

She loved blackberries.

Then she ate a strawberry. 
She loved strawberries.

Mary was confused.

A blueberry is blue, so you call it a blueberry.

A blackberry is black, so you call it a blackberry.
A strawberry is red.

So, why don't you call it a redberry?

Mary asked her mom.

Her mom didn't know.

She asked her dad. 
Her dad didn't know.

She asked her little brother.

"Because a red berry is a cherry!" her brother said. 

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ جمعه 11 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 3:50 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی شماره10(مبتدی)

داستان کوتاه
:diamond_shape_with_a_dot_inside:Maria was learning to add numbers. 
She liked to add numbers.

It was easy to add numbers.

She could add one and one.

She knew that one and one are two. 
She knew that two and two are four.

She knew that three and three are six.

But that was it.

She didn't know what four and four are.
She asked her mom.

Her mom told her that four and four are eight. "Oh, now I know," Maria said.

"I am four years old now.

In four more years, I will be eight.

" Maria was a fast learner.

She wasn't a slow learner. 

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir 

 

[ جمعه 11 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 3:34 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه Fishing ماهیگیری9(مبتدی)

Fishing 

A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I've been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."
:diamond_shape_with_a_dot_inside: ماهیگیری 
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"

جواب زن خیلی جالب بود...

زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir 

[ جمعه 11 / 2 / 1398برچسب:, ] [ 2:40 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی8

 

داستان کوتاه انگلیسی8

:diamond_shape_with_a_dot_inside: it was late at night.

دیر وقت بود

The plane flew through the air.

هواپیمابه پروازدرامد

It flew through the air very fast.

هواپیما خیلی سریع پروازکرد

It flew through the air at 500 miles per hour.

هواپیمادرفاصله 500مایل به پرواز درامد

Five hundred miles per hour is very fast.

پانصدمایل درساعت خیلی سریع است

A train does not go 500 miles per hour.

یک قطارهم نمیتواند 500مایل برود

A bus does not go 500 miles per hour.

حتی یک اتوبوس هم پانصد مایل ساعت نخواهد رفت

A ship does not go 500 miles per hour.

همچنین یک کشتی هم 500مایل نخواهد رفت

Both the pilot and copilot were very sleepy.

 خلبان و پلیس هردو بسیار خواب آلود بودند.

They both fell asleep.

هردوآنهاخواب میبینند

The plane flew past the city.

هواپیما شهررا پشت سرگذاشته بود

Then the pilot and copilot woke up.

سپس خلبان و کمک خلبان بیدار شدند.

They turned the plane around.

هواپیمااطراف آنها چرخید

They went back to the city.

آنهابه شهربرگشتند

They landed at the airport.

ودرفرودگاه فرود آمدند

Their boss was angry.

رییس آنها عصبانی بود

He asked, "Why is the plane late?

اوپرسید چرا هواپیما دیروقت 

Did you two fall asleep?"

میخواهید هردوتون بخوابید؟

They both said, "Of course not, boss!"

هردو گفتند بله رییس

 

درصورت رضایت مبلغ دلخواه خودراازطریق دکمه زیرواریزنمائیید.

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ پنج شنبه 29 / 1 / 1398برچسب:, ] [ 6:6 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان انگلیسی 8


Do Not Open This Book

Oh! You opened the book. I assume that was an accident? No problem, accidents happen. I’m not even angry. Just please don’t turn the page!
What the Heck?! You turned the page. Did you hear me okay? I’ll put it down to a simple misunderstanding but I’ll say it once more…very clearly… Please don’t turn the page.
What are you doing? I just told you not to turn it. You definitely heard me. Look, I was very reasonable when you opened the book, but this is too much. Whatever you do, please don’t turn the page.
You did it again. Are you mad? Are you not thinking straight? You’re now in danger. I’m telling you as a friend that you definitely don’t want to see what’s on the next page. A Young boy saw it once and his hair turned white with fear. Whatever you do, please don’t turn the page.
Okay, okay. I lied about the boy’s hair turning white. I’m sorry I lied. But you don’t understand. You must stop what you’re doing. Honest to Charlie, If turn the page I’ll never speak to you again. Never ever! Pleeeaaase don’t turn the page.
Hmph. Arghhh! You turned again! Even after I gave you the silent treatment. Right! I am going to tell your parents exactly what you are doing, unless you put this book down straight away. I mean it. Please don’t turn the page.
Wow! Okay, I warned you. Now I’m calling your parents! Mum! Dad! Your child keeps turning the page and must be punished. Send them to their room! No dinner for a week! Confiscate all books including this one! Ha! See how you go turning the pages now.
Oh, good golly, you cannot be stopped. Please, please don’t turn another page. See, I’m crying now. I’m begging. It’s serious. If you get to the end of this book I’m done for. I’ll do anything. You want gold? I’ll get you gold. You want a flying car? I’ll make one for you. Just please don’t turn the page.
Right. Seems like you can’t be reasoned with. So go ahead. Turn the next page. That’s actually what I want you to do. Seriously, turn it.
Noooo! I was trying to trick you but it didn’t work. You mustn’t turn the last page. Something awful will happen. You see, I once met a terrible witch who told me that if anyone made it to the last page of this book she’d turn me into a frog. So please, please don’t turn the page.
Thanks a lot.


این کتاب رو باز نکن!
اه! کتاب رو باز کردی. فکر میکنم اتفاقی بود، نه؟ اشکالی نداره، اتفاق پیش میاد. من حتی عصبانی هم نیستم. فقط لطفاً ورق نزن!
یعنی که چی؟ تو که ورق زدی. درست شنیدی چی گفتم؟ میذارمش به حساب یه سوءتفاهم ساده اما یه بار دیگه خیلی واضح… میگم… لطفاً ورق نزن.
چیکار میکنی؟ من که الآن بهت گفتم ورق نزنی. قطعاً حرفم رو شنیدی. ببین، وقتی کتاب رو باز کردی من خیلی منطقی برخورد کردم، اما این دیگه قابل تحمل نیست. هر کاری میکنی، خواهش میکنم ورق نزن.
بازم این کار رو کردی. دیوونه شدی؟ عقلت درست کار نمیکنه؟ الآن جونت در خطره. دارم به عنوان یه دوست بهت میگم که قطعاً دلت نمیخواد ببینی توی صفحه ی بعد چیه. یه بار یه پسر کوچولو اونو دید و موهاش از ترس سفید شد. هر کاری میکنی، خواهش میکنم ورق نزن.
باشه، باشه. درباره ی سفید شدن موهای اون پسره دروغ گفتم. متأسفم که دروغ گفتم. ولی تو متوجه نیستی. باید دست از این کار برداری. به جون خودم قسم، اگه ورق بزنی دیگه هیچ وقت باهات حرف نمیزنم. هیچ وقتِ هیچ وقت! خواااهششش میکنم ورق نزن.
ههم. آآآآه! بازم که ورق زدی! حتی بعد از اینکه بهت بی اعتنایی کردم. باشه! الآن به پدر و مادرت میگم دقیقاً داری چیکار میکنی، مگه اینکه همین الآن این کتاب رو بذاری کنار. جدی میگم. خواهش میکنم ورق نزن.
وااای! خیلی خب، بهت اخطار دادم. الآن پدر و مادرت رو صدا می کنم! مامان! بابا! بچه تون مدام ورق میزنه و باید تنبیه بشه. بفرستینش توی اتاقش! یه هفته بهش شام ندین! تمام کتاب ها از جمله این کتاب رو ضبط کنین! هاه! ببینم الآن دیگه چطوری ورق میزنی.
وای، خدای من، نمیشه جلوت رو گرفت. خواهش میکنم، خواهش میکنم دیگه ورق نزن. می بینی، الآن دارم گریه میکنم. التماس می کنم. موضوع جدیه. اگه به آخر این کتاب برسی کار من تمومه. هر کاری بخوای میکنم. طلا میخوای؟ برات طلا میارم. ماشین پرنده میخوای؟ یکی برات درست میکنم. فقط خواهش میکنم ورق نزن.
باشه. مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمیشه. پس زود باش. بازم ورق بزن.

این دقیقاً همون کاریه که میخوام بکنی. جدی میگم، ورق بزن

نههههه! سعی کردم بهت کلک بزنم اما جواب نداد. نباید آخرین صفحه رو ورق بزنی. وگرنه یه اتفاق وحشتناکی میفته. میدونی، من یه بار یه جادوگر وحشتناک رو دیدم که بهم گفت اگه کسی به صفحه ی آخر این کتاب برسه اون من رو به قورباغه تبدیل میکنه. پس خواهش میکنم، خواهش میکنم ورق نزن.
خیلی ممنون!

 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ شنبه 21 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 7:28 AM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی7


Lisa loves to go shopping. Tomorrow she is going shopping. She needs a new pair of shoes. She wants to buy a pair of red shoes. She thinks red shoes are pretty. She will buy a pair of shoes at the mall. Lisa usually shops at the mall. The mall is only a mile from her house. She just walks to the mall. It only takes her 20 minutes. Tomorrow she will go to four different shoe stores. Tomorrow is Saturday. The mall always has sales on Saturday. If the sale price is good, Lisa might buy two pairs of shoes.

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

[ چهار شنبه 20 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 1:43 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی6


Donald plays the piano. He loves the piano. He has a big piano in his living room. 

His piano is shiny and black. It has three legs. He sits on a bench to play the piano. The bench has four legs. His piano has 88 keys. The keys are black and white. Donald has ten fingers. His ten fingers play music on the 88 piano keys. The piano also has three pedals. Donald uses his two feet on the three pedals. He uses both of his hands and both of his feet to play the piano. He also uses both of his eyes to play the piano. 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

 

[ سه شنبه 19 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 7:39 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی5


Mary ate a blueberry. She loved blueberries. Then she ate a blackberry. She loved blackberries. Then she ate a strawberry. 
She loved strawberries. Mary was confused. A blueberry is blue, so you call it a blueberry. A blackberry is black, so you call it a blackberry.
A strawberry is red. So, why don't you call it a redberry? Mary asked her mom. Her mom didn't know. She asked her dad. 
Her dad didn't know. She asked her little brother. "Because a red berry is a cherry!" her brother said.

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

 

[ سه شنبه 19 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 7:37 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی4

:diamond_shape_with_a_dot_inside:Elizabeth washes her hands every day. She likes to wash her hands.

She washes her hands with soap and water. She uses soap and water to wash her hands. She uses warm water and soap. She washes her hands for 30 seconds.
After 30 seconds, she stops washing her hands. She turns off the water. She dries her hands on a clean towel. Every few hours, she turns on the water and washes her hands.
Elizabeth has very clean hands. She does not have many germs on her hands. Germs cannot live on her clean hands. 

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

 

[ سه شنبه 19 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 3:33 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی3

:diamond_shape_with_a_dot_inside:Charles found a glass bottle. He found the glass bottle in his back yard. It was a pretty glass bottle. It was dark green. He looked inside the dark green bottle. He couldn't see anything. He shook the bottle. Something came out of the bottle. It landed on the ground. It was a bug. Charles picked up the bug. He looked at it. The bug looked at Charles. Charles put the bottle back on the ground. He put the bug on the ground, nextto the bottle. The bug crawled back into the bottle.

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

 

[ سه شنبه 19 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 3:29 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی2 Little Girl Forgives Alligator


Little Girl Forgives Alligator Who Tried To Eat Her
A ten-year-old girl who fought off a bloodthirsty alligator with her bare hands claims they’re ‘misunderstood creatures.’
The Florida sun was fierce and high when ten-year-old Juliana Ossa went in Orlando’s Mary Jane Lake. Her attempts to cool off came to a sudden end when an alligator attempted to kill and eat her.
Wading in a foot of water, the terrified youngster was grabbed around the leg by a nine-foot alligator. Many people would have been paralyzed by fear. Not Juliana. Her survival instinct kicked in. She began to scream and hit the creature. Unfortunately, it had little effect. The reptile still had her leg in its mouth.
The quick-thinking youngster recalled a survival tip she had learned in Gatorland theme park. Without a second to lose, Juliana shoved two fingers up the predator’s nostrils. The trick saved her life. The reptile couldn’t breathe unless it opened its mouth. When it did, the little girl was able to free her leg and prevent further injury.
A nearby adult grabbed Juliana and took her to the safety of the shore. She was shaken but had survived an attack by one of nature’s deadliest creatures.
In the wake of the ordeal, Juliana said, “If you want to save your life you have to stay calm.” She then added, “I think the alligator thought I was like this enormous piece of chicken.”
Juliana had been bitten at least seven times. There were several puncture wounds to the back of her knee and she needed 14 stitches.
Paramedic Kevin Brito said, “She was a tough little girl. She said that if something is going to attack her, she has to attack back.”

Much to the dismay of Juliana, the alligator has

کپی ونشرباذکرمنبع

www.vwork.lxb.ir

 

[ سه شنبه 19 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 3:5 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی1 Walk Your Way To Health


Walk Your Way To Health And HappinessEinstein once said, “Look deep into nature, and then you will understand everything better.” Philosophers and scientists from Aristotle to Einstein have known throughout history that walking in nature can boost creativity.
When we walk our heart rate increases, pumping blood and oxygen into our brains. The rhythm of our feet stimulates our minds. And because walking requires little mental energy, our thoughts are free to wander in new and creative ways.
Walking, and especially walking in nature, doesn’t just stimulate our creativity. According to recent research, it also makes us healthier and happier.
Yoshifumi Miyazaki of Chiba University studied the effects of nature on stress. He organized two groups of volunteers. Eighty-four of them walked in nature and eighty-four of them walked in a city. After just a 15-minute walk, the nature walkers demonstrated lower levels of stress. Their blood pressure fell by 2 percent, their heart rate decreased by 4 percent, and their levels of cortisol, a stress hormone, dropped by 16 percent. Miyazaki thinks that humans have evolved to be more relaxed in nature.
Stanford University Professor, Greg Bratman, is also researching the connection between walking in nature and health and happiness. He specifically focused on rumination, which is a cyclical focusing on negative thoughts. Most people have had the experience of getting into a negative funk. Whether we are worrying about the future or beating ourselves up over past mistakes, it isn’t always easy to shake negative thoughts. According to Bratman’s research, the antidote to these negative states could be simple.
Bratman sent 38 volunteers to walk in nature and another 38 volunteers to walk in a city. Before the walk, they filled out surveys about their emotional states. Bratman also scanned the volunteers’ brains to measure blood flow in the prefrontal cortex, a part of the brain associated with negative thinking. After returning from their walks, the nature-walking group reported fewer negative thoughts and their brain scans backed them up. Bratman believes that nature positively influences where we put our attention.
While most of us don’t need science to tell us that nature is healing, perhaps it can nudge us to step away from our screens and spend more time outdoors.کپی ونشرباذکرمنبعwww.vwork.lxb.ir 

 

[ سه شنبه 19 / 12 / 1397برچسب:, ] [ 2:57 PM ] [ vwork ]
[ ]

English story داستان کوتاه


English story

داستان کوتاه :

Renee had been married for a long, long time. Her favorite part of being married was the weekend, when she was with her two horses. On the weekend, Renee was at the stables from morning until dark. She fed, groomed, and rode her horses. She was an excellent rider. She would ride the horses bareback on Saturday, and then she would saddle them up on Sunday.

Renee loved parades. She used to say, "A parade isn't a parade without a horse." Renee loved parades almost as much as she loved her horses. She belonged to an email list of volunteers for parades. She regularly checked out the state website list of parades to see if there were any new parades that she didn't know about. All the state parades were organized in her computer. In the Parades file, she listed the date, drive time and distance, parade time, contact people, and other details she felt were important.

She knew the parade director of every town within a four‐hour drive. She never stayed overnight. 
She always left the parade in time to get her horses back to the stables before "bedtime." She had to feed them before they turned in. Her horses seemed to like parades, too. They knew a few tricks that always impressed the children.

Renee was very generous with her time and her horses. But owning horses wasn't cheap. She had to rent the stables, and there were always veterinarian and feed bills. 
Renee knew how to cope with expenses, though. Her vet always gave her a 10‐percent discount for paying cash. She always bought the no‐name, generic feed for the horses. Her vet had told her it was just as healthful and tasty as the brand name stuff. She always bought economy gasoline. And on parade days, Renee always packed her own lunch and ate with her horses.

کپی ونشربادرج منبع

WWW.VWORK.LXB.IR

[ سه شنبه 13 / 8 / 1397برچسب:, ] [ 7:53 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه – Amanda’s Work

داستان کوتاه – Amanda’s Work

فارسی انگلیسی
آماندا هر روز سر کار می رود. او در یک دفتر کار می کند. او خیلی سخت کار می کند. او ساعت 7 صبح شروع می کند و ساعت ساعت 10 شب (کارش را) تمام می کند. او کارش را دوست دارد، و او می خواهد کارمند خوبی باشد، اما او یک مشکل دارد. رئیس او رئیس خیلی خوبی نیست. Amandagoes to work every day. She works in an office. She works very hard. She starts and 7 o’clock in the morning and finishes at 10 o’clock at night. She likes her work, and she wants to be a good worker, but she has one problem. Her boss is not a very good boss.
او به آماندا می گوید که یک چیز را انجام دهد، و بعد او نظرش را عوض می کند. او به آماندا می گوید چیز دیگری را انجام دهد و بعد او دوباره نظرش را عوض می کند. او به آماندا می گوید چیز دیگری را انجام دهد، و دوباره او نظرش را عوض می کند. آماندا این را دوست ندارد. او می گوید “این تلف کردن وقت است!” He tells her to do one thing, and then he changes his mind. He tells her to do another thing, and then he changes his mind again. He tells her to do something else, and again, changes his mind. Amanda doesn’t like this. She says, “This is a waste of time!”
امروز آماندا تصمیم گرفته با او صحبت کند. او به اتاقش می رود و می گوید “من دوست دارم کار کنم. من ساعت های زیادی کار می کند. من کارمند خوبی هستم. اما من نمی توانم اینطوری کار کنم. ما باید بهتر کار کنیم. تو باید به من بگویی که چکار کنم بدون تغییر دادن نظرت.” Today Amanda decides to talk with him. She goes to his room and says: “I like to work. I work a lot of hours. I am a good worker. But I can’t work like this. We have to work better. You need to tell me what to do without changing your mind.”
رئیس آماندا به او گوش می کند. او می داند که آماندا حق دارد. او قول می دهد که به پیشنهاد او گوش کند. Amanda’s boss listens to her. He sees that she is right. He promises to listen to her advice.
حالا آماندا خوشحال است. او هر روز سر کار می آید. او ساعت 7 شروع می کند و ساعت 10 (کارش را) تمام می کند، اما او بیشتر از قبل کار انجام می دهد! آماندا و رئیسش خوشحال هستند. Now Amanda is happy. She comes to work every day. She starts at 7 o’clock and finishes at 4 o’clock, but she completes much more things than before! Amanda and her boss are happy.

www.vwork.lxb.ir

کپی بادرج منبع

 

[ شنبه 1 / 3 / 1397برچسب:مکالمه,work,انگلیسی, ] [ 8:53 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه – Emily’s Secret

داستان کوتاه – Emily’s Secret

فارسی انگلیسی
امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی می کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی های زیادی دارد و او دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد. Emilyis 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret.
او نمی خواهد به هیچ کس در مورد رازش بگوید. او احساس شرمندگی می کند. مشکل این است که اگر کسی (هم) در این مورد بداند، هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her.
امیلی تکیلفش را نمی نویسد. وقتی یک امتحان وجود دارد او مریض می شود. او به هیچ کس نمی گوید، اما واقعیت این است که او نمی تواند بخواند و بنویسد. امیلی حرف های الفبا را به خاطر نمی آورد. Emilydoesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet.
یک روز معلم امیلی می فهمد. او می بیند که امیلی نمی تواند روی تخته بنویسد. او، امیلی را بعد از کلاس صدا می کند از او می خواهد که به او حقیقت را بگوید. امیلی می گوید “این درست است، من نمی دانم چطور بخوانم و بنویسم.”. معلم به او گوش می کند. او می خواهد به امیلی کمک کند. او به امیلی می گوید “مشکلی نیست. تو می توانی بخوانی و بنویسی، اگر ما با هم تمرین کنیم.” One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”.
پس امیلی و معلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را) می بینند. آنها با هم تمرین می کنند. امیلی به سختی کار می کند! حالا او می داند چطور بخواند و بنویسد. So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write!

www.vwork.lxb.ir

کپی بادرج منبع

 

[ شنبه 1 / 3 / 1397برچسب:مکالمه,امیلی,انگلیسی, ] [ 7:54 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی4

 

(((داستان کوتاه انگلیسی)))


آنجلا و تام گرسنه هستند.

Angela and Tom are hungry.

کامیلا تخم مرغ دارد.

Camilla has eggs.

کامیلا انجیر دارد.

Camilla has figs.

آنجلا تخم مرغ می خواهد.

Angela wants an egg.

تام انجیر می خواهد.

Tom wants a fig.

آنجلا و تام می خواهند (چیزی) بنوشند

Angela and Tom want to drink.

کامیلا یک پارچ دارد.

Camilla has a jug.

کامیلا (چند) لیوان دارد.

Camilla has mugs.

کامیلا لیوان ها، پارچ، انجیر و تخم مرغ را می آورد.

Camilla brings mugs, a jug, a fig and an egg.

کامیلا آدامس دارد.

Camilla has gum.

آنجلا آدامس می خواهد.

Angela wants gum.

تام آدامس می خواهد.

Tom wants gum.

کامیلا آدامس می آورد.

Camilla brings gum.

کامیلا به آنجلا آدامس می دهد.

Camilla gives gum to Angela.

کامیلا به تام آدامس می دهد.

Camilla gives gum to Tom.

آنجلا و تام خوشحال هستند.

 

Angela and Tom are happy.

www.vwork.lxb.ir

vwork@

 

[ یک شنبه 31 / 1 / 1397برچسب:داستان کوتاه انگلیسی3, ] [ 6:3 PM ] [ vwork ]
[ ]

داستان کوتاه انگلیسی اولین روز مدرسه جسیکا

 

داستان کوتاه انگلیسی اولین روز مدرسه جسیکا

Jessica’s First Day of School 

Today is Jessica’s first day of kindergarten.
Jessica and her parents walk to school.
Jessica’s Mom walks with her to her classroom.
Jessica meets her teacher.
His name is Mr. Parker.
The school bell rings at 8.45 A.M.
Jessica hugs and kisses her Mom goodbye.
Jessica’s Mom says “I love you.”
At 9.00 A.M., Jessica stands for the National anthem.
Mr. Parker calls out children’s names.
Each child yells back “Here”
Mr. Parker teaches them about letters.
Mr. Parker teaches them about numbers.

 داستان کوتاه انگلیسی اولین روز مدرسه جسیکا 

At 10:15 A.M. the students have recess.
Recess is fun.
The students get to play and eat.
At 10:30 A.M. the students go to gym class.
At 11:15 A.M. the students return to Mr. Parker’s classroom.
Mr. Parker tells the students to sit on the carpet.
Mr. Parker reads the students a story. Mr. Parker teaches the students a song.
The lunch bell rings.
Jessica’s first day of school is over. 

 

حمايت ازوب 



انتشارو کپي با لينک زيربلامانع است
WWW.VWORK.LXB.IR  

 

[ پنج شنبه 26 / 5 / 1396برچسب:, ] [ 1:13 AM ] [ vwork ]
[ ]
صفحه بعد هر گونه سواستفاده از محتواي اين سايت پيگيرد قانوني خواهد داشت ! تمام حقوق اين سايت براي وي ورک محفوظ است !